پایگاه تحقیقاتی وصایت

وبلاگ رسمی حسین قربانی دامنابی
پایگاه تحقیقاتی وصایت

جهت دانلود کتب، روی تصاویر کلیک راست کنید و سپس گزینه ی open link را بزنید.

  • ((مجموعه آثار حسین قربانی دامنابی))
  • طبقه بندی موضوعی

    جهل عمر به سؤالات قرآنی

    حسین قربانی | يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۵۷ ب.ظ

    دارمی با سند صحیح[[1]] از سلیمان بن یسار روایت کرده است که گفت:

    «مردی را که به او صبیغ می گفتند، وارد مدینه شد و شروع کرد به پرسیدن از متشابهات قرآن؛ پس عمر به دنبالش فرستاد و او را حاضر کرد و قبلا براى او دو شاخه درخت خرما آماده کرده بود، پس به او گفت: تو کیستى؟ گفت: من بنده خدا صبیغ هستم، پس عمر یکى از آن چوب درخت خرما را برداشت و او را زد و گفت: من بنده خدا عمرم، پس آنقدر بر سر و صورت او زد تا از سرش خون جارى شد. پس صبیغ گفت: اى امیرمومنان، تو را کافیست؛ چون که آنچه در سرم می یافتم (یعنى عقلم) رفت.»[[2]]

    أبو القاسم عبد الرحمن بن عبد الله عبد الحکم بن أعین القرشی المصری متوفای 257 هـ از نافع غلام عبدالله بن عمر با سند معتبر[[3]] روایت می کند که گفت:

    « صبیغ عراقى از چیزهایى از قرآن در مجامع مسلمین سؤال می کرد تا آنکه وارد مصر شد، پس عمرو بن عاص او را پیش عمر بن خطاب فرستاد و چون فرستاده عمرو بن عاص با نامه آمد و آن را خواند، گفت: آن مرد کجاست؟ گفت: در بار و بنه است. عمر گفت: ببین، اگر رفته باشد که از من به تو شکنجه دردناک خواهد رسید، پس او را آورد. عمر گفت: از چه چیز سؤال می کنى؟! و فرستاد چوب هاى ترى آوردند و شروع کرد به زدن پشت و کفل او و پس از آن رهایش کرد تا خوب شد. سپس شروع کرد به زدن او تا مجروح شد و بیهوش گردید، آنگاه واگذارد تا بهبود یافت؛ پس او را باز طلبید که شکنجه دهد. صبیغ گفت: اگر می خواهى مرا بکشى، پس مرا به خوبی بکش، و اگر می خواهى مرا مداوا کنى، به خدا قسم من خوب شدم! پس عمر او را مرخص کرد که به وطن خود عراق برگردد و به ابوموسى اشعرى نوشت که: هیچ کس از مسلمین حق مجالست و رفت و آمد با او را ندارد، پس این تنهایی بر او سخت شد، پس ابوموسى به عمر نوشت که این مرد توبه کرده و توبه اش خوب است! پس عمر نوشت که: مردم با او مجالست و رفت و آمد کنند.»[[4]]

    همین روایت با سند صحیح[[5]] در کتاب تفسیر القرآن من الجامع لابن وهب آمده است.[[6]]

    از سائب بن یزید نیز نقل شده است که گفت:

    «پیش عمر آمدم، و گفتند: اى امیر مومنان، ما مردی را دیدیم که از تأویل مشکلات قرآن می پرسید. پس عمر گفت: بار خدایا، مرا بر او مسلط فرما. پس در بین روزی که عمر نشسته بود و با مردم صبحانه می خورد، مردى آمد و بر او لباس و عمامه صفدى بود و صبر کرد تا فارغ شد. گفت: اى امیر مومنان، ((و الذاریات ذروا فالحاملات وقرا))، پس عمر گفت: تو همان هستى و برخاست و مچ دستش را گرفت و مرتب او را شلّاق زد تا عمامه از سرش افتاد و گفت: قسم به آن کسی که جان عمر در دست اوست، اگر تو را سر تراشیده یافته بودم، هر آینه سر از بدنت جدا می کردم، سپس دستور داد که لباسى او را بپوشانید و بر شترى سوارش کنید و او را بیرون کنید تا به وطنش برسانید، سپس خطیبى برخیزد و بگوید که: صبیغ علمى طلب کرد و خطا کرد. و همواره در میان قومش سرشکسته و بد نام و درمانده شد تا درگذشت، در حالی که او بزرگ قومش بود.»[[7]]

    این روایت را احمد بن حنبل نقل کرده و محقق کتابش، وصی الله بن محمد عباس، سندش را تصحیح کرده است.[[8]]

    غزالی این عملکرد عمر را حمل بر بستن باب کلام و جدل کرده و گفته است:

    «و عمر همان کسی است که باب سخن گفتن و جدل را بست و صبیغ را با شلّاق زد آن هنگام که برای او سؤالاتى در تعارض دو آیه اى در کتاب خدا ایراد کرد و او را ترک کرد و مردم را وادار کرد که او را ترک کنند.»[[9]]

    خشونت عمر در برابر پرسش مردم به حدی بود که بنابر روایت بخاری و مسلم در صحیحشان، «ابن عباس مى‌گوید: یک سال منتظر ماندم تا شاید بتوانم از عمر در باره یک آیه قرآن چیزى بپرسم، ولى نتوانستم؛ چون ترس از عمر اجازه نمى‌داد ... .»[[10]]

     

    [[1]] بررسی سند روایت طبق برنامه جوامع الکلم:

    محمد بن الفضل السدوسی: ثقة / حماد بن زید الأزدی: ثقة / یزید بن حازم الأزدی: ثقة / سلیمان بن یسار الهلالی: ثقة

    [[2]] سنن الدارمی  ج 1   ص 66 ح 144 أخبرنا أبو النعمان ثنا حماد بن زید ثنا یزید بن حازم عن سلیمان بن یسار أن رجلا یقال له صبیغ قدم المدینة فجعل یسأل عن متشابه القرآن فأرسل إلیه عمر وقد أعد له عراجین النخل فقال من أنت قال انا عبد الله صبیغ فأخذ عمر عرجونا من تلک العراجین فضربه وقال انا عبد الله عمر فجعل له ضربا حتى دمی رأسه فقال یا أمیر المؤمنین حسبک قد ذهب الذی کنت أجد فی رأسی

    [[3]] بررسی سند روایت طبق برنامه جوامع الکلم:

    عبد الرحمن بن عبد الله المصری: ثقة / عبد الله بن صالح الجهنی: مقبول / اللیث بن سعد الفهمی: ثقة / نافع مولى ابن عمر: ثقة

    [[4]] فتوح مصر وأخبارها  ج 1   ص 291 حدثنی عبد الله بن صالح حدثنی اللیث بن سعد عن نافع مولى ابن عمر أن ضبیعا العراقی جعل یسأل عن أشیاء من القرآن فی أجناد المسلمین حتى قدم مصر فبعث به عمرو بن العاص إلى عمر بن الخطاب فلما أتاه الرسول بالکتاب فقرأه قال أین الرجل قال فی الرحل فقال عمر ابصر أن یکون ذهب فتصیبک منی العقوبة الموجعة فأتاه به فقال له عمر عم تسأل فحدثه فأرسل عمر إلى رطائب الجرید فضربه بها حتى ترک ظهره دبره ثم ترکه حتى برأ ثم عاد له ثم ترکه حتى برأ ثم عاد به لیعود له فقال صبیغ یا أمیر المؤمنین إن کنت ترید قتلی فاقتلنی قتلا جمیلا وإن کنت ترید أن تداوینی فقد والله برأت فإذن له إلى أرضه وکتب له إلى أبی موسى الأشعری إلا یجالسه أحد من المسلمین فاشتد ذلک على الرجل فکتب أبو موسى إلى عمر إنه قد حسنت هیئته فکتب عمر أن ائذن للناس فی مجالسته

    [[5]] بررسی سند روایت طبق برنامه جوامع الکلم:

    عبد الله بن وهب القرشی: ثقة / اللیث بن سعد الفهمی: ثقة / محمد بن عجلان القرشی: ثقة / نافع مولى ابن عمر: ثقة

    [[6]] تفسیر القرآن من الجامع لابن وهب، ج 1 ص 95 ح 218 طبق سایت شامله / قَالَ: وَحَدَّثَنِی اللَّیثُ بْنُ سَعْدٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَجْلانَ، عَنْ نَافِعٍ، أَنَّ صَبِیغًا الْعِرَاقِی جَعَلَ یسْأَلُ عَنْ أَشْیاءَ مِنَ الْقُرْآنِ فِی أَجْنَادِ الْمُسْلِمِینَ حَتَّى قَدِمَ مِصْرَ، فَبَعَثَ بِهِ عَمْرُو بْنُ الْعَاصِ إِلَى عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ، فَلَمَّا أَتَاهُ الرَّسُولُ بِالْکِتَابِ، فَقَرَأَهُ، فَقَالَ: أَینَ الرَّجُلُ؟ قَالَ: فِی الرَّحْلِ، قَالَ عُمَرُ: أَبْصِرْ أَنْ یکُونَ ذَهَبَ فَتُصِیبَکَ مِنِّی الْعُقُوبَةُ الْمُوجِعَةُ، فَأَتَاهُ بِهِ، فَقَالَ: عَمَّ تَسْأَلُ؟ فَحَدَّثَهُ، فَأَرْسَلَ عُمَرُ إِلَى رَطَائِبَ مِنَ الْجَرِیدِ فَضَرَبَهُ بِهَا حَتَّى نزل ظَهْرُهُ دُبُرَهُ، ثُمَّ تَرَکَهُ حَتَّى بَرِئَ، ثُمَّ عَادَ لَهُ، ثُمَّ تَرَکَهُ حَتَّى بَرِئَ، فَدَعَا بِهِ لِیعُودَ لَهُ، فَقَالَ لَهُ صَبِیغٌ: إِنْ کُنْتَ تُرِیدُ قَتْلِی فَاقْتُلْنِی قَتْلا جَمِیلا، وَإِنْ کُنْتَ تُرِیدُ أَنْ تُدَاوِینِی فَقَدْ وَاللَّهِ، بَرِئْتُ، فَأَذِنَ لَهُ إِلَى أَرْضِهِ، وَکَتَبَ إِلَى أَبِی مُوسَى الأَشْعَرِی أَلا یجَالِسُهُ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِینَ؟ فَاشْتَدَّ ذَلِکَ عَلَى الرَّجُلِ، فَکَتَبَ أَبُو مُوسَى إِلَى عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ أَنْ قَدْ حَسُنَتْ هَیئَتُهُ، فَکَتَبَ إِلَیهِ عُمَرُ أَنِ ائْذَنْ لِلنَّاسِ بِمُجَالَسَتِهِ

    [[7]] حدثنا عبد الله قثنا أبی قثنا مکی بن إبراهیم قثنا الجعید بن عبد الرحمن عن یزید بن خصیفة عن السائب بن یزید أنه قال أتى إلى عمر بن الخطاب فقالوا یا أمیر المؤمنین انا لقینا رجلا یسأل عن تأویل القرآن فقال اللهم أمکنی منه قال فبینا عمر ذات یوم جالس یغدی الناس إذ جاءه وعلیه ثیاب وعمامة فغداه ثم إذا فرغ قال یا أمیر المؤمنین والذاریات ذروا فالحاملات وقرا قال عمر أنت هو فمال إلیه وحسر عن ذراعیه فلم یزل یجلده حتى سقطت عمامته ثم قال واحملوه حتى تقدموه بلاده ثم لیقم خطیبا ثم لیقل ان صبیغا ابتغى العلم فاخطأ فلم یزل وضیعا فی قومه حتى هلک وکان سید قومه

    [[8]] فضائل الصحابة، ص 544-545 ح 717 قال وصی الله بن محمد العباس: إسناده صحیح / پی دی اف

    [[9]] إحیاء علوم الدین  ج 1   ص 23 وهو الذی سد باب الکلام والجدل وضرب ضبیعا بالدرة لما أورد علیه سؤالا فی تعارض آیتین فی کتاب الله وهجره وأمر الناس بهجره

    [[10]] صحیح البخاری، ج 4، ص 1866، ح4629 و صحیح مسلم  ج 2   ص 1108  ح 1479 عَنْ عُبَیدِ بْنِ حُنَین، أَنَّهُ سَمِعَ ابْنَ عَبَّاس رضى الله عنهما یحَدِّثُ أَنَّهُ قَالَ مَکثْتُ سَنَةً أُرِیدُ أَنْ أَسْأَلَ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ عَنْ آیة، فَمَا أَسْتَطِیعُ أَنْ أَسْأَلَهُ هَیبَةً لَهُ ...

    • حسین قربانی

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی