پایگاه تحقیقاتی وصایت

وبلاگ رسمی حسین قربانی دامنابی
پایگاه تحقیقاتی وصایت

جهت دانلود کتب، روی تصاویر کلیک راست کنید و سپس گزینه ی open link را بزنید.

  • ((مجموعه آثار حسین قربانی دامنابی))
  • طبقه بندی موضوعی

    جنایت شیخین و خالد بن ولید در قضیه ی مالک بن نویره

    حسین قربانی | جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۲۱ ب.ظ

    مالک بن نویره که از طرف رسول خدا صلی الله علیه وآله مسئول جمع آوری زکات قبیله اش و پرداخت آن به پیامبر صلی الله علیه وآله بود، بعد از رحلت آن حضرت، زکات جمع آوری شده را به قومش برگرداند و از پرداخت آن به خلیفه ی نامشروع امتناع کرد؛ لذا ابوبکر که دید با اینکار، اقتصاد حکومتش فلج شده و پایه هایش لرزان خواهد شد، کسانی را که [اصل زکات را قبول داشتند ولی] از پرداخت زکات به او خود داری می کردند، تکفیر و قسم یاد کرد که با آنها به خاطر نپرداختن زکاتشان بجنگد.

    بخاری[[1]] و مسلم[[2]] در صحیحشان از ابوهریره روایت کرده اند که گفت:

    «هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه وآله رحلت نمود و در زمان ابوبکر عده ای از عرب ها کافر شدند، پس عمر گفت: چگونه با مردم جنگ می کنی در حالی که رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمود: مامور شده ام که با مردم بجنگم تا بگویند لا اله الا الله، پس هر کس آن را بگوید: از جانب من مال و جانش در امان است و تنها حق و حسابش با خدا می ماند. پس ابوبکر گفت: به خدا قسم، هر کس که بین نماز و زکات جدایی اندازد، با او می جنگم؛ چرا که زکات، حق مالی است و به خدا قسم، اگر از من بزغاله ای را که به رسول خدا صلی الله علیه وآله می دادند ممانعت کنند، هر آینه به خاطر ممانعتشان با آن ها می جنگم. عمر می گوید: به خدا قسم، آن نبود جز این که خداوند سینه ی ابوبکر را گسترانید و دانست که آن کار، حق است.»[[3]]

    لذا ابوبکر سپاهی را به فرماندهی خالد بن ولید به سوی مالک بن نویره فرستاد و دستور داد که اگر دعوت شما به اسلام را پذیرفتند، ولی از پرداخت زکات امتناع کردند، بکشیدشان!

    ابن اثیر جزری در تاریخش می نویسد:

    «هنگامی که خالد به بیابان ها رسید، گروهان ها را پراکنده کرد و به آنها دستور داد که به اسلام دعوت کنند و هر کسی که اجابت نکرد، اگر چه امتناع کرد، را بکشند و ابوبکر به آنها توصیه کرده بود که هنگامی که به جایی فرود آمدند، اذان بگویند. اگر آن قوم اذان گفتند، دست از آنها بردارند و اگر اذان نگفتند، آنها را بکشند و غارت کنند و اگر دعوت اسلام را پذیرفتند، از آنها زکات بخواهید؛ اگر پذیرفتند، از آنها قبول کنید و اگر نپذیرفتند، با آنان بجنگید. پس سواره ها به مالک بن نویره که در گروهی از بنی ثعلبه بن یربوع بود رسیدند و گروهان در مورد آنان اختلاف کردند و در گروه، ابو قتاده بود و او جزء کسانی بود که شهادت دادند که آنها اذان و اقامه گفتند و نماز خواندند؛ پس هنگامی که اختلاف کردند دستور داده شد آنها در شب سردی که چیزی باقی نمی ماند دستگیر شدند؛ پس خالد به جارچی دستور داد و فریاد زد: «دافئو اسراکم» و این کلمه در لغت کنانه به معنی کشتن است؛ پس گروه گمان کرد که او از «دف ء» کشتن را اراده کرده؛ پس آنها را کشتند و ضرار بن ازور، مالک را کشت و این خبر را خالد شنید و خارج شد، در حالی که آنها از کشتنشان فارغ شده بودند،  پس گفت: اگر خدا چیزی را اراده کند آن را انجام می دهد.

    و قوم در مورد آنها به اختلاف افتادند و ابو قتاده گفت: این کار توست و خالد او را کنار زد و خشمگین شد و نزد ابوبکر رفت و ابوبکر خشمگین شد تا اینکه عمر در مورد او با ابوبکر سخن گفت و ابوبکر راضی نشد تا اینکه نزد او برگردد و نزد او برگشت تا اینکه با او به مدینه رسید و خالد با ام نعیم، زن مالک، ازدواج کرد.

     عمر به ابوبکر گفت: به درستی که در شمشیر خالد خونریزی وجود دارد؛ پس اگر این مطلب (خونریزی خالد) سزاوار نیست، اما سزاوار اوست که او را به خاطر کشتن مالک به زنجیر بکشی ( محدود گردانی ) و بر این مطلب بسیار تاکید کرد، اما ابو بکر که کارمندان و زیر دستان خود را محدود نمی نمود، گفت: نه چنین نیست ای عمر، او اجتهاد نموده و اشتباه کرده است!! پس زبانت را از خالد بردار. من شمشیری که خدا بر کافرین برافراشته را در نیام نمی کنم و دیه مالک را داد و به خالد نوشت که نزد او برسد و انجام داد و داخل مسجد شد، در حالی که قبایی بر تن داشت که بر آن زنگار آهن داشت و در عمامه اش تیرهایی را فرو کرده بود و عمر نزد او آمد و تیرها را در آورد و شکست و به او گفت: آیا در سوگ هستی که مسلمانی را کشتی، سپس با زنش هم بستر شدی؟ به خدا قسم، با سنگ هایت تو را سنگسار می کنم و خالد با او سخن نگفت و گمان میکرد که نظر ابوبکر مانند او است و بر ابوبکر داخل شد و به او داستان را خبر داد و از او عذرخواهی کرد و او پذیرفت و او را بخشید و او را در ازدواجی که عرب در زمانهای جنگ کراهت داشت سرزنش کرد و خالد خارج شد، در حالی که عمر نشسته بود و گفت: ای ابن ام سلمه، نزد من بیا. پس عمر دانست که ابوبکر از او راضی شده است؛ لذا با او سخن نگفت.»[[4]]

    ابن کثیر دمشقی نیز در تاریخش می نویسد:

    «ابو قتاده با خالد در مورد آنچه انجام داد سخن گفت و در مورد آن بگو مگو کردند تا اینکه ابو قتاده رفت و به ابوبکر شکایت کرد و عمر با ابو قتاده در مورد خالد سخن گفت و به ابوبکر گفت: عزلش کن؛ به درستی که در شمشیر خالد خونریزی وجود دارد. پس ابوبکر گفت: من شمشیری که خدا بر کافرین برافراشته را در نیام نمی کنم. متمم بن نویره نیز آمد و به ابوبکر از خالد شکایت کرد ... وقتی خالد وارد مسجد شد، عمر به سمت او برخاست و تیرها را از کلاه او بیرون کشید و شکست و گفت: خودنمایی می کنی؟ مسلمانی را میکشی و سپس بر زن او می جهی؟ به خدا قسم، تو را سنگسار خواهم کرد و [همچنان] خالد ساکت بود و سخنی نمیگفت و میدانست که نظر ابوبکر نیز همانند نظر عمر است تا اینکه بر ابوبکر وارد شد. پس خالد گزارشش را به ابوبکر داد و پوزش طلبید و ابوبکر نیز پوزش او را قبول کرد و هر آنچه که او در جنگ و در مورد مالک بن نویره کرده بود را نادیده گرفت. پس خالد از نزد ابوبکر خارج شد و عمر در مسجد نشسته بود. پس گفت: ای پسر ام شمله، به نزد من بیا. پس عمر به او جوابی نداد و فهمید که ابوبکر از دست خالد راضی شده است.»[[5]]

    محمد بن عبد الوهاب نیز درباره ی این واقعه ی ننگین، مطالبی را با ارسال مسلّم نقل می کند که دالّ بر اسلام مالک است:

    «و مالک در مورد آن گفت: اگر قیام کننده ای به آن امر بدون چیز دیگری برخیزد، اطاعت می کنیم و میگوییم: دین، دین محمد صلی الله علیه وآله است. و هنگامی که خبر این قضیه به ابوبکر و مسلمانان رسید، بر او خشمگین شدند و خالد با خدا عهد بست که اگر او را بگیرد سرش را پایه زیر دیگ قرار دهد و هنگامی که گروهان با طلوع آفتاب به آنها رسیدند، به سلاح پناه بردند و گفتند: شما که هستید؟ گفتند: ما بندگان مسلمان خدا هستیم. آنها گفتند: و ما نیز بندگان مسلمان خدا هستیم. گفتند: پس سلاح هایتان را بیندازید و انداختند و آنها را گرفتند و نزد خالد آوردند و ابو قتاده که با گروهان بود به خالد گفت: آیا آنها را می کشی؟ گفت: آری. گفت: آنها با اسلام به ما پناه آوردند؛ اذان گفتیم و اذان گفتند؛ نماز خواندیم و نماز خواندند و از پیمان ابوبکر بود که از هر خانه ای گذر کردید که اذان برای نماز در آن شنیدید، دست از اهالی اش بردارید تا از آنها سوال کنید که چرا کینه توزی کردید و چه می خواهید و اگر اذان را نشنیدید به آن حمله کنید و بکشید و آتش بزنید و خالد دستور به کشتن آنها داد و آنها را کشتند و دستور داد سر مالک پایه زیر دیگ شود و برادرش متمم با قصیده های زیادی عزاداری او را کرده است.»[[6]]

    برهان الدین حلبی نیز می نویسد:

    «مالک بن نویره مرتد شده و سپس دوباره به اسلام بازگشت، ولی این مطلب برای خالد روشن نشد و دو نفر از صحابه به برگشتن مالک به اسلام شهادت دادند، ولی خالد از ایشان قبول نکرد و با زن او ازدواج کرد!! برای همین، عمر به ابوبکر گفت: خالد را بکش! ولی ابوبکر گفت: چنین نخواهم کرد؛ زیرا او تأویل کرده است. عمر گفت: پس او را از مقامش عزل کن! ولی ابوبکر جواب داد: شمشیری را که خداوند متعال بر مشرکین کشیده، در نیام نخواهم کرد و والی ای را که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله به امارت گمارده را عزل نخواهم کرد ... و زمانی که عمر به خلافت رسید، اولین کاری که کرد این بود که خالد را از مقامش عزل کرد.»[[7]]

    حال آنکه خالد بن ولید از زمان رسول خدا صلی الله علیه وآله خوب می دانست که کشتن کسی که نماز می خواند، جایز نیست!

    بخاری[[8]] و مسلم[[9]] در صحیحشان روایت کرده اند که:

    «مردی با چشمان گرد کرده، گونه های بلند، چهره درهم کشیده، پر ریش و با سر تراشیده و در حالی که لباس خود را بر دور خویش پیچیده بود ایستاده و گفت: ای محمد، از خدا بترس!!! رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند: وای برتو ! آیا من سزاوارترین مردم برای خدا ترسی نیستم؟ پس مرد بازگشت. خالد بن ولید گفت: ای رسول خدا صلی الله علیه وآله! اجازه بده گردن او را بزنم. حضرت فرمودند: خیر؛ زیرا شاید او نماز می خواند. خالد پاسخ داد: چه بسیار نماز خوانی که با زبان خویش چیزی را می گوید که در قلبش نیست. رسول خدا صلی الله علیه وآله فرمودند: من مامور نیستم که دل های مردمان را بشکافم و شکم های ایشان را بدرم.»[[10]]

    اما تقرب جستن به خلیفه و دست یافتن به غنائم، باعث شد تا به سنت رسول خدا صلی الله علیه وآله پشت کند و مالک بن نویره را به همراه قبیله اش به قتل برساند.

    عبد الرزاق با سند صحیح[[11]] از زهری روایت کرده است که ابو قتاده گفت:

    « در سال ردّه خارج شدیم تا این که هنگامی که به اهالی خانه هایی رسیدیم، آفتاب غروب کرد و نیزه ها را برای آن ها بلند کردیم، پس گفتند: شما کیستید؟ گفتیم: ما بندگان خداییم. آن ها گفتند: ما نیز بندگان خداییم. پس خالد بن ولید آن ها را اسیر کرد تا آنکه هنگامی که صبح شد، دستور داد گردن های آن ها زده شود. ابو قتادة می گوید: گفتم ای خالد! از خدا بترس؛ این کار برای تو حلال نیست. گفت: بنشین! این به تو مربوط نیست. می گوید: ابو قتاده قسم می خورد که هرگز با خالد به جنگ نرود. گفت:  و بادیه نشین ها کسانی بودند که خالد را به خاطر رسیدن به غنائم، تشویق به کشتار آن ها می کردند و این در مورد مالک بن نویره بود.»[[12]]

    یکی از آن غنائم نیز همسر زیبای مالک بن نویره بود که رسیدن به او، با کشتن مالک بن نویره میسر میشد!

    ابن حجر عسقلانی می نویسد:

    «قاسم بن ثابت (متوفای 302 هـ) در کتاب الدلائل روایت کرده است که خالد، همسر مالک را دید، در حالی که او در نهایت جمال بود؛ پس مالک بعد از آن به همسرش گفت: تو من را کشتی؛ یعنی من به خاطر تو کشته خواهم شد.»[[13]]

    شمس الدین ذهبی نیز می نویسد:

    «عبد الله بن عمر و ابو قتاده انصاری با خالد در مورد مالک سخن گفتند، اما خالد کلام ایشان را نپسندید. خالد به ضرار بن الازور دستور داد تا گردنش را بزند. مالک به همسرش که بسیار زیبا بود اشاره کرد و گفت: او مرا کشت (به خاطر او کشته شدم). خالد گفت: بلکه خدا تو را به خاطر بازگشتن از اسلام کشت. مالک گفت: من مسلمانم. خالد دستور داد گردنش را بزنند. گردن او را زدند و سرش را یکی از پایه های دیگی که در آن غذا می پختند قرار دادند. سپس خالد با زن مالک ازدواج کرد.

    ابو زهیر سعدی در ابیاتش میگوید: خالد با تجاوز به زن مالک، شب را به صبح آورد. او قبل از آن هم نسبت به این زن نظر داشت!»[[14]]

    ابن حجر هیثمی که اصل این واقعه و همبستر شدن خالد با همسر مالک را نتوانسته انکار کند، دست به توجیه زده و چنین گفته است:

    «حق عدم قتل خالد است؛ زیرا مالک مرتد شد و صدقات قومش را در آن هنگام که خبر وفات پیامبر صلی الله علیه وآله به او رسید به آنها برگرداند، همانطور که اهل رده چنین کردند و برادر مالک به آن برای عمر اعتراف کرد و [خالد] با زن مالک ازدواج کرد، شاید به خاطر تمام شدن مدت عده اش که بعد از مرگ مالک بود یا احتمال دارد که او در نزد مالک بعد از تمام شدن عده اش محبوس بوده باشد طبق عادت جاهلیت و به هر حال خالد خدا ترس تر از آن است که به او مثل این رذالتی که از پست ترین مومنان هم سر نمیزند گمان شود؛ پس چگونه به شمشیر کشیده ی خدا بر دشمنانش چنین گمانی شود؟ پس حق همان است که ابوبکر انجام داد، نه آنچه که عمر بر آن اعتراض کرد و مؤید آن این است که عمر قطعا بعد از اینکه به خلافت رسید به خالد متعرض نشد، عتابش نکرد و با کلمه ای در این مورد او را تنقیص نکرد. پس دانسته شد که حقیقت آنچه که ابوبکر انجام داده بود بر عمر آشکار شد و از اعتراضش بازگشت و الا ترک نمیکرد هنگام استقلالش در امر؛ زیرا او خدا ترس تر از آن است که در دین خدا با احدی سازش کند.»[[15]]

     

    [[1]] صحیح البخاری  ج 2   ص 507 ح 1335 کتاب الزکاة ، باب وجوب الزکاة

    [[2]] صحیح مسلم ج 1 ص 51 ح 20 کتاب الایمان ، باب باب الأمر بقتال الناس حتى یقولوا لا إله إلا الله محمد رسول الله  

    [[3]] أن أبا هریرة رضی الله عنه قال لما توفی رسول الله صلى الله علیه وسلم وکان أبو بکر رضی الله عنه وکفر من کفر من العرب فقال عمر رضی الله عنه کیف تقاتل الناس وقد قال رسول الله صلى الله علیه وسلم أمرت أن أقاتل الناس حتى یقولوا لا إله إلا الله فمن قالها فقد عصم منی ماله ونفسه إلا بحقه وحسابه على الله فقال والله لأقاتلن من فرق بین الصلاة والزکاة فإن الزکاة حق المال والله لو منعونی عناقا کانوا یؤدونها إلى رسول الله صلى الله علیه وسلم لقاتلتهم على منعها قال عمر رضی الله عنه فوالله ما هو إلا أن قد شرح الله صدر أبی بکر رضی الله عنه فعرفت أنه الحق

    [[4]] الکامل فی التاریخ  ج 2   ص 217 ولما قدم خالد البطاح بث السرایا وأمرهم بداعیة الإسلام وأن یأتوه بکل من لم یجب وإن امتنع أن یقتلوه وکان قد أوصاهم أبو بکر أن یؤذنوا إذا نزلوا منزلا فإن أذن القوم فکفوا عنهم وإن لم یؤذنوا فاقتلوا وانهبوا وإن أجابوکم إلى داعیة الإسلام فسائلوهم عن الزکاة فإن أقروا فاقبلوا منهم وإن أبوا فقاتلوهم قال فجاءته الخیل بمالک بن نویرة فی نفر معه من بنی ثعلبة بن یربوع فاختلفت السریة فیهم وکان فیهم أبو قتادة فکان فیمن شهد أنهم قد أذنوا وأقاموا وصلوا فلما اختلفوا أمر بهم فحبسوا فی لیلة باردة لا یقوم لها شیء فأمر خالد منادیا فنادى دافئوا أسراکم وهی فی لغة کنانة القتل فظن القوم أنه أراد القتل ولم یرد إلا الدفء فقتلوهم فقتل ضرار بن الأزور مالکا وسمع خالد الواعیة فخرج وقد فرغوا منهم فقال إذا أراد الله أمرا أصابه وقد اختلف القوم فیهم فقال أبو قتادة هذا عملک فزبره خالد فغضب ومضى حتى أتى أبا بکر فغضب أبو بکر حتى کلمه عمر فیه فلم یرض إلا أن یرجع إلیه فرجع إلیه حتى قدم معه المدینة وتزوج خالد أم تمیم امرأة مالک فقال عمر لأبی بکر إن سیف خالد فیه رهق وأکثر علیه فی ذلک فقال هیه یا عمر تأول فأخطأ فارفع لسانک عن خالد فإنی لا أشیم سیفا سله الله على الکافرین وودى ملکا وکتب إلى خالد أن یقدم علیه ففعل ودخل المسجد وعلیه قباء له علیه صدأ الحدید وقد غرز فی عمامته أسهما فقام إلیه عمر فنزعها وحطمها وقال له أرثاء قتلت امرءا مسلما ثم نزوت على امرأته والله لأرجمنک بأحجارک وخالد لا یکلمه یظن أن رأی أبی بکر مثله ودخل على أبی بکر فأخبره الخبر واعتذر إلیه فعذره وتجاوز عنه وعنفه فی التزویج الذی کانت علیه العرب من کراهته أیام الحرب فخرج خالد وعمر جالس فقال هلم إلی یا ابن أم سلمة فعرف عمر أن أبا بکر قد رضی عنه فلم یکلمه

    [[5]] البدایة والنهایة  ج 6   ص 322-323 ووقد تکلم أبو قتادة مع خالد فیما صنع وتقاولا فی ذلک حتى ذهب أبو قتادة فشکاه إلى الصدیق وتکلم عمر مع أبی قتادة فی خالد وقال الصدیق اعزله فإن فی سیفه رهقا فقال أبو بکر لا أشیم سیفا سله الله على الکفار وجاء متمم بن نویرة فجعل یشکو إلى الصدیق خالدا ... فلما دخل المسجد قام إلیه عمر بن الخطاب فانتزع الأسهم من عمامة خالد فحطمها وقال أریاء قتلت امرأ مسلما ثم نزوت على امرأته والله لارجمنک بالجنادل وخالد لا یکلمه ولا یظن إلا أن رأی الصدیق فیه کرأی عمر حتى دخل على أبی بکر فاعتذر إلیه فعذره وتجاوز عنه ما کان منه فی ذلک وودى مالک بن نویرة فخرج من عنده وعمر جالس فی المسجد فقال خالد هلم إلی یا ابن أم شملة فلم یرد علیه وعرف أن الصدیق قد رضی عنه 

    [[6]] مختصر السیرة  ج 1   ص 273-274 وقال مالک فی ذلک : ... فإن قام بالأمر المجرد قائم *** أطعنا ، وقلنا : الدین دین محمد . ولما بلغ ذلک أبا بکر والمسلمین حنقوا علیه . وعاهد الله خالد لئن أخذه لیجعلن هامته أثفیة للقدر . فلما وصلتهم السریة - مع طلوع الشمس - فزعوا إلى السلاح - وقالوا : من أنتم ؟ قالوا نحن عباد الله المسلمون ، قالوا : ونحن عباد الله المسلمون . قالوا : فضعوا السلاح . ففعلوا . فأخذوهم . وجاءوا بهم إلى خالد . فقال له أبو قتادة : - وهو مع السریة - أقاتل أنت هؤلاء قال : نعم . قال : إنهم اتقونا بالإسلام ، أذنا فأذنوا ، وصلینا فصلوا . وکان من عهد أبی بکر ' أیما دار غشیتموها ، فسمعتم الأذان فیها بالصلاة : فأمسکوا عن أهلها حتى تسألوهم : ماذا نقموا ؟ وماذا یبغون ؟ وإن لم تسمعوا الأذان : فشنوا علیها الغارة ، فاقتلوا وحرقوا . فأمر بهم خالد فقتلوا ، وأمر برأس مالک ، فجعل أثفیة للقدر ، ورثاه أخوه متمم بقصائد کثیرة

    [[7]] السیرة الحلبیة  ج 3   ص 213 وکان مالک ارتد ثم رجع إلى الإسلام ولم یظهر ذلک لخالد وشهد عنده رجلان من الصحابة برجوعه إلى الإسلام فلم یقبلهما وتزوج امرأته فلذلک قال عمر لأبی بکر اقتله فقال لا أفعل لأنه متأول فقال اعزله فقال لا أغمد سیفا سله الله تعالى على المشرکین ولا أعزل والیا ولاه رسول الله صلى الله علیه وسلم ... ولما ولی سیدنا عمر رضی الله تعالى عنه الخلافة أول شیء بدأ به عزل خالدا لما تقدم

    [[8]] صحیح البخاری  ج 4   ص 1581 ح 4094

    [[9]] صحیح مسلم  ج 2   ص 742 ح 1064

    [[10]] قال فقام رجل غائر العینین مشرف الوجنتین ناشز الجبهة کث اللحیة محلوق الرأس مشمر الإزار فقال یا رسول الله اتق الله قال ویلک أو لست أحق أهل الأرض أن یتقی الله قال ثم ولى الرجل قال خالد بن الولید یا رسول الله ألا أضرب عنقه قال لا لعله أن یکون یصلی فقال خالد وکم من مصل یقول بلسانه ما لیس فی قلبه قال رسول الله صلى الله علیه وسلم إنی لم أومر أن أنقب قلوب الناس ولا أشق بطونهم

    [[11]] بررسی سند روایت طبق برنامه جوامع الکلم:

    عبد الرزاق بن همام الحمیری: ثقة حافظ / معمر بن أبی عمرو الأزدی: ثقة ثبت فاضل / محمد بن شهاب الزهری: الفقیه الحافظ متفق علی جلالته وإتقانه / الحارث بن ربعی السلمی:صحابی

    [[12]] مصنف عبد الرزاق  ج 10 ص 174 ح 18722 با سند صحیح ؛ أخبرنا عبد الرزاق عن معمر عن الزهری أن أبا قتادة قال خرجنا فی الردة حتى إذا أنتهینا إلى أهل أبیات حتى طلعت الشمس للغروب فأرشفنا إلیهم الرماح فقالوا من أنتم قلنا نحن عباد الله فقالوا ونحن عباد الله فأسرهم خالد بن الولید حتى إذا أصبح أمر أن یضرب أعناقهم قال أبو قتادة فقلت اتق الله یا خالد فإن هذا لا یحل لک قال اجلس فإن هذا لیس منک فی شیء قال فکان أبو قتادة یحلف لا یغزو مع خالد أبدا قال وکان الأعراب هم الذین شجعوه على قتلهم من أجل الغنائم وکان ذلک فی مالک بن نویرة

    [[13]] الإصابة فی تمییز الصحابة  ج 5   ص 755 رقم 7702 وقال الزبیر بن بکار فی الموفقیات حدثنی محمد بن فلیح عن موسى بن عقبة عن بن شهاب ان مالک بن نویرة کان کثیر شعر الرأس فلما قتل أمر خالد برأسه فنصب اثفیة لقدر فنضج ما فیه قبل ان یخلص الناس إلى شؤون رأسه ورثاه متمم اخوه بأشعار کثیرة واسم امرأة مالک أم تمیم بنت المنهال وروى ثابت بن قاسم فی الدلائل ان خالدا رأى امرأة مالک وکانت فائقة فی الجمال فقال مالک بعد ذلک لامرأته قتلتنی یعنی سأقتل من أجلک

    [[14]] تاریخ الإسلام  ج 3   ص 34  فکلمه أبو قتادة الأنصاری وابن عمر ، فکره کلامهما ، وقال لضرار بن الأزور : إضرب عنقه ، فالتفت مالک إلى زوجته وقال : هذه التی قتلتنی ، وکانت فی غایة الجمال ، قال خالد : بل الله قتلک برجوعک عن الإسلام ، فقال : أنا على الإسلام ، فقال : إضرب عنقه ، فضرب عنقه وجعل رأسه أحد أثافی قدر طبخ فیها طعام ، ثم تزوج خالد بالمرأة ، فقال أبو زهیر السعدی من أبیات : قضى خالد بغیا علیه لعرسه *** وکان له فیها هوى قبل ذلکا

    [[15]] الصواعق المحرقة على أهل الرفض والضلال والزندقة  ج 1   ص 91 الحق عدم قتل خالد لأن مالکا ارتد ورد على قومه صدقاتهم لما بلغه وفاة رسول الله صلى الله علیه وسلم کما فعل أهل الردة وقد اعترف أخو مالک لعمر بذلک وتزوجه امرأته لعله لانقضاء عدتها بالوضع عقب موته أو یحتمل أنها کانت محبوسة عنده بعد انقضاء عدتها عن الأزواج على عادة الجاهلیة وعلى کل حال فخالد أتقى لله من أن یظن به مثل هذه الرذالة التی لا تصدر من أدنى المؤمنین فکیف بسیف الله المسلول على أعدائه فالحق ما فعله أبو بکر لا ما اعترض به علیه عمر رضی الله تعالى عنهما ویؤید ذلک أن عمر لما أفضت إلیه الخلافة لم یتعرض لخالد ولم یعاتبه ولا تنقصه بکلمة فی هذا الأمر قط فعلم أنه ظهر له حقیة ما فعله أبو بکر فرجع عن اعتراضه وإلا لم یترکه عند استقلاله بالأمر لأنه کان أتقى لله من أن یداهن فی دین الله أحدا

    • حسین قربانی

    نظرات  (۰)

    هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی